شهیدان هاشم و مسعود رستمی
دیدار با خانواده شهید هاشم و مسعود رستمی دو دوست دو برادر دو همرزم دو شهیدی که با هم هم پسر عمو بودند هم پسرخاله ولی از برادر به هم نزدیکتر دو شهیدی که که با هم به جبهه رفتند با هم شهید شدند با هم جسدشان مفقودالاثر شد و با هم جسدشان پیدا شد و به خاک سپرده شد.
پسرانی که با هم به مدرسه میرفتند، با هم میخندیدند باهم میگریستند، با هم به جبهه رفتند و باهم 30 بهمن ماه در فاو به شهادت رسیدند 13 سال بعددوباره باهم...
به گزارش غرب ایران در ایام ولادت صدیقه کبری ، ام ابیها ، مادر سادات و شهیدان به بیان گوشه ای از خاطرات مادران شهیدان مسعود و هاشم رستمی میپردازیم :
اوایل دهه ۴۰ بود که پدر مسعود به خواستگاری من آمد و زندگی مشترکمان رو خیلی زود آغاز کردیم و چند ماه از ازدواج ما نگذشته بود که برادر ایشون هم به خواستگاری خواهرم اومد و اونها هم بعد از صحبت و صلاح خانواده ها با هم ازدواج کردند و این دو برادر تصمیم گرفتند که با هم و با دو خواهری که عروسان این خانواده شده بودند در یک خانه زندگی کنند
تیر سال ۱۳۴۶ بود که خدا مسعود رو به خانواده ما هدیه داد و درست در یک سال بعد هاشم رو هم به خواهرم ، کنار هم زندگی میکردیم و بچه ها با هم بزرگ میشدن و هر روز شاهد رشد فکری و جسمی فرزندانمون بودیم بعد از انقلاب بچه ها شور و شوق انقلابی داشتند و توی مدرسه و دبیرستان مشغول فعالیتهای انقلابی بودند در دبیرستان ابن سینای همدان انجمی اسلامی رو راه انداخته بودند و حسابی سر هر دوشون مشغول به فعالیت های انجمن شده بود گاهی وقتها با دوستهاشون به منزل ما می اومدند و دعای توسل برگزار میکردند ، لذت داشتن فرزندانی صالح شوقی رو در نگاه مادر ایجادمیکنه که فقط در این عالم نگاه یک مادره ، که میفهمه این شوق نگاه کردن به فرزندش رو …
همیشه وقتی با دوستانشون جمع میشدند ما هم تدارک میدیدم و براشون شام درست میکردیم و بعد از تمام شدن دعاشون سر سفره شام مهمونشون میکردیم
روزها پشت سر هم سپری میشد و پسر بچه های ما دیگه به جوانهای زیبا و برومند تبدیل شده بودند ، دهه شصت بود و دوران جنگ ، همه دوستان هاشم و مسعود راهی جبهه میشدند و از چشمهای این دو پسر عمویی که به مثابه دو برادربودند هم کم کم میشد شوق رفتن رو دید اما وابستگی بیش از حد ما ، همیشه باعث این میشد که تنها دعامون نرفتن بچه ها به جبهه باشه اما تقدیر انگار که چیز دیگری رو رقم زده بود و در اعوان جنگ، درخواستی که هیچ وقت آرزوی شنیدنش رو از بچه نداشتیم اتفاق افتاد و هاشم و مسعود از ما اجازه سفر کردند ، سفری که در دل ما دو خواهر به دلهره ای بی پایان تبدیل شده بود ، پدر ها هم بی نصیب از این اضطراب نبودند از اونجایی که این دوپدر هم همیشه با هم بودند تصمیم گرفتند که برای منصرف کردن پسرا هر کاری بکنند وبعد از مخالف های پی در پی برای بچه ها یک اتوموبل لوکس بی ان و زیبا خریدند تا شاید به سبب این هدیه بچه ها سرشون مشغول بشه و دلدادگی جببه در دلشون کم رنگ و حرارت سفر در وجودشون سردتر
چند روزی مسعود و هاشم با ماشین لوکسی که هدیه گرفته بودند توی شهر چرخیدند و یه روز مسعود سویچ ماشین رو برای پدرش اورد و گفت بابا من خجالت میکشم با این ماشین توی شهر بچرخم و مردم بهم نگاه کنند ،من این ماشین رو نمیخوام . بعد ها فهمیدیم که قبل از تحویل دادن ماشین با همون ماشین به ستاد اعزام رفته اند و هر دو برای اعزام به جبهه ثبت نام کردند
بالا خره با همه مخالفت ها و ممانعت ها جاذبه جبهه از ما موفق تر بود و ما با تمام نارضایتی از اعزام پسرها به رفتنشون به واسطه اصرار هر دو راضی شدیم . هاشم و مسعود که سالها با هم به مدرسه میرفتند حالا دوباره با هم وارد دانشگاه جبهه شدنده بودند و سخت ترین روزهای ما ، یعنی پدران و مادرانشان شروع شده بود ، روزهایی که برای ما لبریز از دلهره و نگرانی بود اسفند سال ۶۴ بود که خبر مفقودی مسعود و هاشم به ما رسید و شاید پایان روز های دلهره و آغاز روزهای دلتنگی بود اما نه ، هنوز سوسوی امید در دل دو برادر و دو خواهر که دو فرزندشان مفقود شده بود تلالو میکرد که شاید یک روز بچه ها دوباره در این خانه رو به صدا در بیاورند و از پله ها بالا بیان و ما رو مهربانانه به آغوش بکشند
بعد از چند سال که خبر شهادت و مفقودی بچه ها رو تو فاو به ما داده بودند دیگه شاید شهادتشان بیشتر برامون باور کردنی شده بود اما همیشه از زمان اعزام بچه ها تا شهادت و مفقودی ، ما هر دو خواهر اضطراب این را داشتیم که خدایی نکرده نکند یک روز صدای در بلند شود و قتی در را باز میکنیم پسر ما آ مده باشد و آ ن یکی نه … همیشه هر دوی ما مادرها در دلمان آرزو میکردم که خدایا یا هاشم و مسعود با هم برگردند یا هیچ کدام آخر هیچ کدام از ما طاقت دیدن نگاه نگرن خواهری رو که پسرش باز نگشته و پسر دیگر رو که در اغوش خانواده غرق در شادیست را نداشتیم شاید پدر های مسعود و هاشم هم که سالها اخلاق و برادری در همه زندگی سرلوحه کارهایشان بوده و هست هم همین آرزو رو میکردند فکر نمیکنم هیچ کدام از این برادر ها هم راضی بوده باشند که فرزندشان را با نگاه خون بار برادر جوان از دست داده در آغوش بکشند
سالها پشت سر هم میگذشت و ۳۰ بهمن برای ما سالگرد بهترین فرزندانمان بود سال سیزدهم شهادت مسعود و هاشم وقتی داشتیم تدارک مراسم سالگرد بچه ها رو میدیدیم از بنیاد خبر اوردند که مسعود و هاشم پسر عمو هایی که پشت به همه آرزو ها و زیبایی ها دنیا کرده بودند و با هم به جبهه رفته بودند ، حالا بازگشتند و بی صبرانه منتظر آغوش گرم مادراشون هستند اما فقط پاره های استخوانشان بود که برگشته بود پسرانی که با هم به مدرسه میرفتند، با هم میخندیدند باهم میگریستند، با هم به جبهه رفتند و باهم ۳۰ بهمن ماه در فاو به شهادت رسیدند ۱۳ سال بعددوباره باهم به خانه برگشتند و دل دو خانواده ، دو برادر و دو خواهر را آرام کردند
شنیدم سخنی خوش که پیر کنعان گفت فراق یار نه آن میکشد که بتوان گفت
حدیث هول قیامت که گفت واعظ شهر کنایتی ست که از روزگار هجران گفت
نشان یار سفر کرده از که پرسم باز که هر چه گفت برید صبا، پریشان گفت
منبع : http://www.gharbiran.com